رژ لب
نظرات شما عزیزان:
يه روز برميگردي به گذشته و ميبيني حسرتايي مونده به دلت كه بار دلتو سنگين كرده و هيچي نيست كه در مونش بشه...
ساعت ٤ صبح است من شام ميخورم و پدرم صبحانه عجب فاصله اي است ميان دو نسل ...
با من رفت و آمد نكن رفتن فعل قشنگي نيست با من راه بيا ...
دلم بشكنه حرفي نيست فقط كاش لايقت باشه ، ميرم از قلب تو بيرون كه عشقش تو دلت جا شه...
اي كاش نگاهت زير نويس داشت ...